روزی که رفتم چنان غمی بر دلت می نشیند که گویی صد سال است در دلت جای داشته ام .
نمیتوانم نگاه هایم را برایت توصیف کنم امیدوارم از نگاهم بفهمی که چقدر نگرانت هستم .
سردیم را اینگونه بدان که قلبم در سوگ جداییت یخ زده .
در وجودم آتشی بر پاست جنگ میان عقل و دل جنگی بیهوده که سرانجامش اغلب معلوم است .
دلم تنگ است ، تنم لرزان ، نگران یک واقعه ی دردناک ، نگران حیله و نیرنگ ، و آنچه در دل دارم هراسانم میکند از آینده و این هراس و نگرانی باعث شد که برایت بنویسم .
گفتم که جنگ این دو اغلب معلوم است همیشه احساس پیروز است و اگر عقلم برنده بود الان حرفی برایت نداشتم و چیزی به من میگفت "به توچه که چی میخواد بشه" .
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دلمو شکستی بعد از انهمه داداشی گفتنت یه دفعه گفتی برو گمشو من هدفی ندارم با تو حرف بزنم ، عیبی نداره شکایتمو از خدا پس می گیرم چون دوستت دارم و هنوزم خواهرمی .
این نوشته ها رو برات در تاریخ 7/3/1390 ساعت ده دقیقه مانده به چهار بعد از ظهر دقیقا زمانی که تو از دستشویی اومدی تو اتاق و طبق عادت به دستهات کرم زدی ، نوشتم .