آسمون پر ستاره |
||
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد من نه عاشق هستم ونه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید من به دنیال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگیم می فهمد. نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/3/10 توسط عسلم
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه بی محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خورد نشی ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائی خفت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آوورده ! نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط عسلم
اصلا حال روحیم خوب نیست ببخشید نمیتونم جوابت رو بدم نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط عسلم
زندگی با همه ی وسعت خویش? مسلک ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن بر قضا دادن و پژمردن نیست? اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست? زندگی خوردن و خوابیدن نیست? زندگی جنبش و جاری شدن است? زندگی کوشش و راهی شدن است? از تماشاگه آغاز حیات? تا به جایی که"خدا میداند"
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط عسلم
فرهاد به جای بیستون دل میکند نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط عسلم
میدونی بهترین دوست کیه؟ اونی که اولین قطره اشکتو می بینه دومیشو پاک میکنه و سومیشو تبدیل به خنده میکنه نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط عسلم
روزی که رفتم چنان غمی بر دلت می نشیند که گویی صد سال است در دلت جای داشته ام . نمیتوانم نگاه هایم را برایت توصیف کنم امیدوارم از نگاهم بفهمی که چقدر نگرانت هستم . سردیم را اینگونه بدان که قلبم در سوگ جداییت یخ زده . در وجودم آتشی بر پاست جنگ میان عقل و دل جنگی بیهوده که سرانجامش اغلب معلوم است . دلم تنگ است ، تنم لرزان ، نگران یک واقعه ی دردناک ، نگران حیله و نیرنگ ، و آنچه در دل دارم هراسانم میکند از آینده و این هراس و نگرانی باعث شد که برایت بنویسم . گفتم که جنگ این دو اغلب معلوم است همیشه احساس پیروز است و اگر عقلم برنده بود الان حرفی برایت نداشتم و چیزی به من میگفت "به توچه که چی میخواد بشه" . آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه دلمو شکستی بعد از انهمه داداشی گفتنت یه دفعه گفتی برو گمشو من هدفی ندارم با تو حرف بزنم ، عیبی نداره شکایتمو از خدا پس می گیرم چون دوستت دارم و هنوزم خواهرمی . این نوشته ها رو برات در تاریخ 7/3/1390 ساعت ده دقیقه مانده به چهار بعد از ظهر دقیقا زمانی که تو از دستشویی اومدی تو اتاق و طبق عادت به دستهات کرم زدی ، نوشتم .
نوشته شده در تاریخ شنبه 90/3/7 توسط dadashi
|